سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogshttp://www.persianyahoo.com/weblogs/">Templates for your bloghttp://www.persianyahoo.com/blogtemplates/">persianbloghttp://www.parsiblog.com/">persianyahoo
هرکه پس از نیک آزمودن، برادری برگیرد، مصاحبتش می پاید و دوستی اش استوار می گردد . [امام علی علیه السلام]
پاییز 1384 - زمزمه های تنهایی
http://www.persianyahoo.com/">
رامتین و سیتا

شب است و گیتی غرق در سیاهی
شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی
باور به نور و روشنایی است ،
که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند
و از دل شبهای یلدا ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند
تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد ،
شب یلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم . . . .



یه وقتهایی آدم فکر می کنه طولانی ترین لحظه ها واقعآ همیشه طولانی میمونه. اما وقتی بهشون می رسی اینقدر عمرشون کوتاهه که نمیفهمی چطور گذشت.
مثل شب یلدا...
یک سال انتظار امدنش رو می کشی،از صبح آخرین روز آذر منتظرشی ــ اما تنها چیزی که این شب رو دوشش حمل میکنه فقط یه اسمه ــ اما وقتی بش میرسی.... فردا صبح میفهمی که یه شبه درست مثل شبهای دیگه مگر اینکه.......
امشب شب یلداست.چه خوبه برای اولین بار تو زندگیمون طولانی بودن این شب رو واقعآ باور کنیم.
بی خود نیست که اسمش رو گذاشتن شب یلدا...

یلدایتان مبارک


موضوعات یادداشت
چهارشنبه 84 آذر 30 ساعت 2:18 عصر

رامتین و سیتا

 

 الان حدود 1 سال است که خیلی خسته ام و این هفته آخر هم که دیگه دارم از پا می افتم. چرا ؟ همیشه فکر می کردم کمی تنبل ام اما حالا دقیقا حساب کرده ام و متوجه شده ام که خیلی کار می کنم. ببینید ما توی ایران 72 میلیون جمعیت داریم که 13 میلیون اونها بازنشسته هستند. پس می مونه 59 میلیون نفر. از این تعداد، 24 میلیون دانش آموز و دانشجو هستند یعنی برای انجام کارها فقط 35 میلیون نفر باقی می مونند. توی کشور 10 میلیون نفر هم توی ادارات دولتی شاغل هستند که خب عملا کاری انجام نمی دن. پس برای پیش بردن کارها تنها 25 میلیون نفر باقی می مونند. از این 25 میلیون نفر هم تقریبا 4 میلیون نفر آخوند و ملا و سانسورچی اینترنت و نماینده مجلس هستند پس فقط 21 میلیون باقی می مونن و اگر بدونیم که تقریبا 17 میلیون آدم جویای کار داریم، معنیش این خواهد بود که کل کارهای مملکت رو 4 میلیون نفر دارن انجام می دن. اما حدود 2 میلیون نفر هم نیروهای مسلح داریم و این یعنی فقط 2 میلیون نفر نیروی کار باقی می مونن. از بین این دو میلیون نفر، 646.900 عضو پلیس و وزارت اطلاعات هستند پس کلا می مونیم 1.353.100. حالا این وسط 649.876 نفر بیمار داریم که قدرت کار ندارند و بار کارهای کشور افتاده روی دوش 806.200 نفر از جمعیت. فراموش کردم بگم که ما حدود 806.186 نفر هم ممنوع القلم، ممنوع التصویر، ممنوع الصدا و دیگر انواع زندانی داریم پس کل کارهای کشور افتاده روی دوش 14 نفر! از این چهار ده نفر 12 تاشون عضو شورای نگهبان هستند و پس متوجه می شیم که کل کارهای کشور افتاده روی دوش دو نفر: من و تو !  من که اصلا حال و حوصله ندارم و تو هم که داری اینو می خونی!!!

نظرت در این مورد چیه

راستی شرمنده که نمیتونم زیاد آپ کنم میخوام بیشتر بهتون سر بزنم

 
یه جوک هم بگم لال از دنیا نرم:

از یه دیوونه می پرسن چرا دیوونه شدی ؟
میگه :من یه زنی گرفتم که یه دختر 18ساله داشت.دختر زنم با بابام ازدواج کرد...در نتیجه زن من مادرزن پدرشوهرش شد...از طرفی دختر زن من که زن بابام بود،پسری زایید که میشد برادر من و نوه زنم پس نوه منم می شد.
در نتیجه من پدربزرگ برادر تنیه خودم بودم...چن روز بعد زن من پسری زایید که زن پدرم خواهر تنیه پسرم و مادر بزرگ او شد.
در نتیجه پسرم برادر مادر بزرگ خودش بود
از طرفی چون مادر فعلیه من یعنی دختر زنم خواهر پسرم بود در نتیجه من خواهر زاده پسرم بودم
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ضمنن پدربزگ اون
شما هم دیوونه شدید؟
 
 
مردم از با حالی
باییییییییییییییییییییییییییییییی

موضوعات یادداشت
دوشنبه 84 آذر 28 ساعت 9:17 صبح

رامتین و سیتا

 

سلام . قبل از هر چیز از تمام دوستانی که بعد از این همه تاخیر هنوز فراموشمون نکردن و کامنت گذاشتن از ته دل تشکر میکنیم . اول میخواستیم به خاطر این همه گرفتاری وبلاگ رو ببنیدم .ولی وقتی دیدیم که شما هنوز فراموشمون نکردین دلگرم شدیم که ادامه بدیم حتی شده با تاخیر که باید به بزرگی خودتون ببخشید.

داشتم کتاب مقدس رو میخوندم که یه بخشش به نظرم خیلی جالب اومد . امیدوارم که شما هم خوشتون بیاد.

کتب عهد جدید-انجیل متی-باب ۷-آیه۷تا۱۲ :

                بجویید تا بیابید

بخواهید تا به شما داده شود.بجویید تا بیابید.در بزنید تا به روی شما باز شود. زیرا هر چیزی که بخواهد به دست خواهد آورد و هر که بجویدخوهد یافت.کافی است در بزنید که در برویتان باز می شود.اگر کودکی از پدرش نان بخواهد آیا پدرش به او سنگ می دهد؟اگر از او ماهی بخواهد به او مار می دهد؟پس شما که به فرزندانتان چیزهای خوب می دهید چقدر بیشتر پدر آسمانی تان برکات خود را به شما خواهد بخشید اگر از او بخواهید.

پس آنچه می خواهید دیگران برای شما بکنند شما همان را برای آنها بکنید. این است خلاصه ی تورات و کتب انبیا.


موضوعات یادداشت
یکشنبه 84 آذر 27 ساعت 3:26 عصر

رامتین و سیتا

 


موضوعات یادداشت
چهارشنبه 84 آذر 23 ساعت 6:46 صبح

رامتین و سیتا

 

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست؟ مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:?تو حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.؟ پیرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.


موضوعات یادداشت
یکشنبه 84 آذر 13 ساعت 2:48 عصر

رامتین و سیتا

 بساط شیطان :


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

راستی ببخشید که دیر به دیر آپ میکنم باید ببخشید



موضوعات یادداشت
دوشنبه 84 آبان 30 ساعت 9:12 صبح

رامتین و سیتا

ماه رمضان شد می و میخانه بر افتاد...

 ماه رمضان شد می و میخانه بر افتاد ... اورکات و چت و بلاگ به وقت سحر افتاد


سلام. خب از تیتر مطلب امروز و اون عکس بالا مشخصه که چی می خوام بگم تقریبا! اما مطلب امروز همچین بی هیچی هم نیست.
درسته که من زلزله ام و زلزه هم خبر نمیکند! اما خب همونطور که همتون می دونید تو ماه رمضونی سوژه های دختر پسری کمتر میشه و آدم دلش نمیاد به خاطر اینکه حالا یه مطلب بنویسه واسه وبلاگ سیتا روزه اش شکدار بشه! می فهمید که؟ چی نمی فهمید؟ جدی؟ بابا شما دیگه کی هستید، حتی این همکلاسیه ما که اینقدر شلوارش پاچه کوتاه بود که وقتی می خواست از جلوی حراست دانشگاه رد بشه مجبور بود شلوارش رو کلا یه مقدار به سمت پایین هدایت کنه تا بهش گیر ندن! فهمیده چه طور شما نمی فهمیدید؟ بگذریم به هر حال ما مثل بقیه نمیدانم چند شنبه ها نیستیم که مطلب یکی دوخطی بنویسیم و بعضی هفته ها (مثل همین هفته) اصلا ننویسیم یا به زمین و زمان فحش بدیم یا همه رو نصیحت کنیم یا یه چی بگیم که هیچکی غیر خودمون نفهمه چی گفتیم! و الی آخر... پس با این مقدمه مطلب این دفعه رو بخونید و بدونید که مال قبل از ماه رمضونه!:
تو ایستگاه اتوبوس وایساده بودم که اتوبوس اومد و نگه داشت و اتفاقا هنگام توقف کامل در قسمت زنونه درست روبروی من باز شد و یه عده دختر دبیرستانی ازش ریختند بیرون! از قضا باد بدی هم میومد اولین دختری که اومد بیرون یه ورق یونولیت نازک دستش بود با کیف درسیش. یونولیته خیلی نازک بود. باد هم همچنان می آمد! یه هو این صفحه یونولیته از دستش افتاد رو زمین و باد شروع کرد به بردنش! و آورد انگ جلوی پای من و منم سریع دستم و گذاشتم روش که وایسه و چشمتون روز بد ( و شایدم خوب!) نبینه که اینقدر این نازک بود که با سرعت باد و برخورد دست من همونجا روی زمین دو تیکه شد به چه قشنگی! من هم که حسابی جا خورده بودم و توی دلم همینطور مدام به شانس خودم لعنت و چیزهای بده دیگر حواله میدادم، شروع کردم به عذر خواهی ...
بله تا اینجاش چیز خاصی نبوده اما ادامه ماجرا را با هم بخوانید (من که خودم اونجا بودم!):
همینطور که من معذرت خواهی می کردم که به خدا من میخواستم کمکتون کنم و از این حرفها این دختره یه نگاه به یونولیت شکسته اش کرد (همون فقط یه نگاه!) و یه نگاه به من و شروع کرد تشکر کردن! (عجب دختر فهمیده ای نه؟!) آقا حالا ما می خواستیم با اتوبوس بریم این ول کن نبود: آقاپسر خیلی لطف کردی و .... و کلا بی خیال اون دوتیکه زبون بسه شد! گفتم: برش نمی دارید؟ گفت: فدای سرتون! (فقط مونده بود بگه اونو ولش کن، خودت چه طوری!) بنده خدا احتمالا یاد شعر معروف : اگر با دیگرانش بود میلی ... چرا ظرف مرا بشگست لیلی افتاده بود! غافل از اینکه اون ورق یونولیت بود نه ظرف! و من مجنون هم نبودم چه برسه به لیلی! خلاصه اینکه با بی رحمی تمام اون و همکلاسیهاشو رها کردیم و رفتیم! (رها کردیم در خیابان بمانند ... دعا کردیم سرگردان نمانند!) شاید اون بنده خدا الان خودش این و میخونه! من برای ایشون هم هیچ حرف دیگه ای غیر از اینا که اینجا نوشتم ندارم! (چه پسر خوبی!) چون طبع شعرم گل کرده امشب این بیت هم هم قافیه با بیت اوله بخونید و بعدش والسلام!
    بس تجربه کردید در این وبلاگ سیتا ... با زلزله هر کس که درافتاد ور افتاد!

نوشته شده توسط رامتین تقدیم به سیتا


موضوعات یادداشت
یکشنبه 84 مهر 10 ساعت 11:3 صبح

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
موضوعات
170702: کل دوستان
3 :کل دوستان امروز
آرشیو
لوگوی خودم
پاییز 1384 - زمزمه های تنهایی
جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک
 
لوگوی دوستان گلم
لینک دوستای گلم
حضور و غیاب
آهنگ وبلاگ
طراح قالب

RoboCounter: free web counter
Online Nursing School

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن