سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogshttp://www.persianyahoo.com/weblogs/">Templates for your bloghttp://www.persianyahoo.com/blogtemplates/">persianbloghttp://www.parsiblog.com/">persianyahoo
تیز فهمی و پرخوری گرد هم نیایند . [امام علی علیه السلام]
ماه رمضان شد می و میخانه بر افتاد ... اورکات و چت و بلاگ به وقت - زمزمه های تنهایی
http://www.persianyahoo.com/">
رامتین و سیتا

ماه رمضان شد می و میخانه بر افتاد...

 ماه رمضان شد می و میخانه بر افتاد ... اورکات و چت و بلاگ به وقت سحر افتاد


سلام. خب از تیتر مطلب امروز و اون عکس بالا مشخصه که چی می خوام بگم تقریبا! اما مطلب امروز همچین بی هیچی هم نیست.
درسته که من زلزله ام و زلزه هم خبر نمیکند! اما خب همونطور که همتون می دونید تو ماه رمضونی سوژه های دختر پسری کمتر میشه و آدم دلش نمیاد به خاطر اینکه حالا یه مطلب بنویسه واسه وبلاگ سیتا روزه اش شکدار بشه! می فهمید که؟ چی نمی فهمید؟ جدی؟ بابا شما دیگه کی هستید، حتی این همکلاسیه ما که اینقدر شلوارش پاچه کوتاه بود که وقتی می خواست از جلوی حراست دانشگاه رد بشه مجبور بود شلوارش رو کلا یه مقدار به سمت پایین هدایت کنه تا بهش گیر ندن! فهمیده چه طور شما نمی فهمیدید؟ بگذریم به هر حال ما مثل بقیه نمیدانم چند شنبه ها نیستیم که مطلب یکی دوخطی بنویسیم و بعضی هفته ها (مثل همین هفته) اصلا ننویسیم یا به زمین و زمان فحش بدیم یا همه رو نصیحت کنیم یا یه چی بگیم که هیچکی غیر خودمون نفهمه چی گفتیم! و الی آخر... پس با این مقدمه مطلب این دفعه رو بخونید و بدونید که مال قبل از ماه رمضونه!:
تو ایستگاه اتوبوس وایساده بودم که اتوبوس اومد و نگه داشت و اتفاقا هنگام توقف کامل در قسمت زنونه درست روبروی من باز شد و یه عده دختر دبیرستانی ازش ریختند بیرون! از قضا باد بدی هم میومد اولین دختری که اومد بیرون یه ورق یونولیت نازک دستش بود با کیف درسیش. یونولیته خیلی نازک بود. باد هم همچنان می آمد! یه هو این صفحه یونولیته از دستش افتاد رو زمین و باد شروع کرد به بردنش! و آورد انگ جلوی پای من و منم سریع دستم و گذاشتم روش که وایسه و چشمتون روز بد ( و شایدم خوب!) نبینه که اینقدر این نازک بود که با سرعت باد و برخورد دست من همونجا روی زمین دو تیکه شد به چه قشنگی! من هم که حسابی جا خورده بودم و توی دلم همینطور مدام به شانس خودم لعنت و چیزهای بده دیگر حواله میدادم، شروع کردم به عذر خواهی ...
بله تا اینجاش چیز خاصی نبوده اما ادامه ماجرا را با هم بخوانید (من که خودم اونجا بودم!):
همینطور که من معذرت خواهی می کردم که به خدا من میخواستم کمکتون کنم و از این حرفها این دختره یه نگاه به یونولیت شکسته اش کرد (همون فقط یه نگاه!) و یه نگاه به من و شروع کرد تشکر کردن! (عجب دختر فهمیده ای نه؟!) آقا حالا ما می خواستیم با اتوبوس بریم این ول کن نبود: آقاپسر خیلی لطف کردی و .... و کلا بی خیال اون دوتیکه زبون بسه شد! گفتم: برش نمی دارید؟ گفت: فدای سرتون! (فقط مونده بود بگه اونو ولش کن، خودت چه طوری!) بنده خدا احتمالا یاد شعر معروف : اگر با دیگرانش بود میلی ... چرا ظرف مرا بشگست لیلی افتاده بود! غافل از اینکه اون ورق یونولیت بود نه ظرف! و من مجنون هم نبودم چه برسه به لیلی! خلاصه اینکه با بی رحمی تمام اون و همکلاسیهاشو رها کردیم و رفتیم! (رها کردیم در خیابان بمانند ... دعا کردیم سرگردان نمانند!) شاید اون بنده خدا الان خودش این و میخونه! من برای ایشون هم هیچ حرف دیگه ای غیر از اینا که اینجا نوشتم ندارم! (چه پسر خوبی!) چون طبع شعرم گل کرده امشب این بیت هم هم قافیه با بیت اوله بخونید و بعدش والسلام!
    بس تجربه کردید در این وبلاگ سیتا ... با زلزله هر کس که درافتاد ور افتاد!

نوشته شده توسط رامتین تقدیم به سیتا


موضوعات یادداشت
یکشنبه 84 مهر 10 ساعت 11:3 صبح

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
موضوعات
168797: کل دوستان
16 :کل دوستان امروز
آرشیو
لوگوی خودم
ماه رمضان شد می و میخانه بر افتاد ... اورکات و چت و بلاگ به وقت - زمزمه های تنهایی
جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک
 
لوگوی دوستان گلم
لینک دوستای گلم
حضور و غیاب
آهنگ وبلاگ
طراح قالب

RoboCounter: free web counter
Online Nursing School

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن