سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogshttp://www.persianyahoo.com/weblogs/">Templates for your bloghttp://www.persianyahoo.com/blogtemplates/">persianbloghttp://www.parsiblog.com/">persianyahoo
دانش بیش از آن است که به شمار در آید، پس از هر چیز نیکوترینش را برگیر . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
شکلات - زمزمه های تنهایی
http://www.persianyahoo.com/">
رامتین و سیتا

شکلات
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستی که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند‌،‌یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.» خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تا » بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمیفهمید.

***
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم . میگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی » و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی . میگفتم :«‌بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :‌«‌اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »

***
یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظی کند . میخواهد برود .برود آن دور دورها .. میگوید :‌«‌میروم اما زود برمیگردم » من میدانم . میرود و برنمیگردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌این برای خوردن . » و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش .هر دو را خورد و خندیدم . میدانستم دوستی من « تا » ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم .اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! .


موضوعات یادداشت
شنبه 84 شهریور 5 ساعت 7:39 صبح

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل
موضوعات
172217: کل دوستان
109 :کل دوستان امروز
آرشیو
لوگوی خودم
شکلات - زمزمه های تنهایی
جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

اشتراک
 
لوگوی دوستان گلم
لینک دوستای گلم
حضور و غیاب
آهنگ وبلاگ
طراح قالب

RoboCounter: free web counter
Online Nursing School

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن