چه خوب شد که رفتی ... از اولین روزی که دیدمت فقط یک لبخند را به خاطر دارم . روز ثبت نام توی صف بودی . مغرور و خوددار . اما من از همان وقت شیطنت میکردم و شنگول خیلی دخترهای دیگر هم آنجا بودند ، اما فکر کنم از همان اول تو بودی و دیگران رهگذر بودند . به هر کدام یک چیزی میگفتم اما چشمم پیش تو بود . نمیدانم فرمها را چطوری پر کردم و بعداً فهمیدم که در یکی از آنها نوشتهام که کمک هزینه نمیخواهم ؟! باید به انقلاب میرفتم که نرفتم . راننده با صدای آوازهخوانی که توی ضبط میخواند سوت میزد و من هم به طرز ابلهانهای دلم را به شعرهای صد تا یک غاز سپرده بودم تو آمده بودی و دلم به شدت میزد . آن شب گذشت و دانشگاه و کلاس و ترم و واحد و استاد و اتاق 201 و 405 و 102 و کتابخانه و سلف و آزمایشگاه و هزار داستان دیگر . اینها همه به کنار و یک سلام و علیک معمولی و یک لبخند و یک شب نخوابی و با چشمان پف کرده سر کلاس صبح چرت زدن و تو آمده بودی و همه چیز رفته بود . سه ساعت با سشوار با موها ور رفتن و ده ساعت برای خریدن یک پیراهن بالا و پایین رفتن . و کل تهران را گشتن . سه ساعت زیر باران قدم زدن و سرما خوردن و سینوزیت گرفتن و چهار ساعت با تو قدم زدن و از کار و زندگی ماندن . تو آمده بودی و زندگیم را به هم زده بودی و چه شیرین بود لحظههایی که همه چیز را یک طور دیگری میدیدم و با یک لبخند تو یک هفته شاد بودم و بعد هم دلهره و دلپیچه و چهار ساعت به دیوار خیره شدن و آه کشیدن و غذا نخوردن و از همهی این کارها لذت بردن که در میان جمع بودن و نبودن ، عجب لذتی دارد عاشق شدن و صد کیلومتر خیابانها را متر کردن و زمان را نفهمیدن . گریه کردن و بیدلیل خندیدن. چه خوب شد که رفتی و چه خوب شد که سه چهار ماه بیشتر طول نکشید . که حالا هیچ موسیقیِ سرهمبندی شدهای را گوش نمیکنم و از هیچ تصویر مهملی لذت نمیبرم که دیگر مثل مجسمه ده ساعت به دیوار خیره نمیشوم و شبها زود میخوابم که ده تا کتاب خوب خواندم و اگر این کار آخری را تمام کنم به اندازه یک نمایشگاه کار دارم و زندگیم از این رو به اون رو شده . نقاشیهایی کشیدهام که خودم هم باورم نمیشوم . رویاهایی که حتی از تو با تو بودن هم شیرینتر و قشنگترند و همهی اینها بعد از آن ساعتهای علافی عاشق بودن سپری شد اتفاق افتاد و چه خوب شد که رفتی که دیگر پا به پای تو توی خیابانها و توی کافیشاپها و پای ویترین مغازه رژه نمیروم که هر حرفی را صد بار بزنم و از رنگ صندلیهای ماشینتان بپرم به مهمانی سال گذشتهی دختر عمهام و همه اینها به خاطر لذت همصحبتی با تو ... که هی قهر و ناز و زنگ زد یا بزنم یا نزنم بهتر است و ده تا واحد بیفتم و تمام پولهایم را خرج قهوه و سانکیک و چاییگلاسه کنم و دلم خوش باشد که عشق و عشقبازی ... اولیم مقاله را نوشتهام و کلی کار روی سرم ریخته و با استادها بحث فلسفی میکنم و دو تا کتاب خواندهام از وقتی که تو رفتی و به جای شعرهای ارپیت وهی قلم را توی انگشت چرخاندن چهار تا داستان خوب نوشتهام و چه خوب شد که رفتی که نمرههایم از 17 پایینتر نمیآیند و همه یک جور دیگر نگاهم می کنند . ته دلم یک غمی دارم که وقتی میآید و میروم بیرون تنهای تنها کلی لذت میبرم که حتی لذتش از آن موقع که با هم بودیم هم بیشتر است . پسرها و دخترها را میبینم که میآیند و از کنارم رد میشوند و میروند . لابد میگویی که چه لذتی از دنیا میبرند راست میگویی دیوانه و شیدا هستند مثل خودم تو آمده بودی و زندگیم را به هم زده بودی یک آدم بیمصرف و لاابالی شده بودم و فقط آینه و تو و خیابان و عشق و بیخیال همه چیزهای دیگر تو آمده بودی و زندگیم را به هم ریخته بودی ... چه خوب شد که رفتی
http://www.cloob.com/browse.php?id=49391 سیتا در کلوب
|